توی این یک سال بارها زُل زذم بهت و فکر کردم به تصمیمی که گرفتیم، به اومدنت به این دنیا..
بارها از خودم سوال کردم “چرا و با چه فلسفهای به این دنیا اوردیمت؟” سوالی که مستقیم یا غیر مستقیم خیلیهای دیگه هم این مدت ازم پرسیدند، و من ته همه فلسفهها، ته همه توجیهها، میرسم به خودخواهیِ خودم. مگه جز اینه که آدم هر قدمی که برمیداره از خودخواهیه؟ و اصلا مکانیزم کارکرد مغز بر همین سیستم خودخواهی فیدبک دوپامینی بنا شده؟
وقتهایی که شرایط بهمون سخت میشه، خسته و مستاصل میشیم، و نگاه میکنم به زندگیِ پیش از تو، به منِ قبل از تو، که دیگه نخواهد بود، هیچ وقت. باز از خودم میپرسم جنس این خودخواهی چیه که هیچ منطقی پشتش نیست، اگر براش چرتکه بندازی فقط قربانی خواهی بود و راه برگشتی هم نیست.
.
.
.
به این یک سال که از اومدنت میگذره نگاه میکنم. انگار همه چیز رو دارم با تو از اول تجربه میکنم، انگار دارم همه چیز رو از اول میبینم و میشنوم. اولین بار که دریا رو دیدی انگار اولین بارِ من بود. اولین بار که از بالای بلندی جنگل رو دیدی من هم به اندازه تو شگفتزده شدم، با هر بار که از دیدن پرندهها یا شنیدن صداشون هیجانزده میشی منم به وجد میام، نوای موسیقی جنوب رو، با هم از اول شنیدیم..
این روزها هر بار که انگشتت رو میگیری سمت چیزی و میپرسی “این چیه؟” از اول فکر میکنم که واقعا این چیه، وقتی ده بار همین سوال رو تکرار میکنی، هر بار عمیقتر میشم درش و بیشتر به چیستیش فکر میکنم.
خلاصه، هنوز جوابی برای سوال اولم پیدا نکردم. جوابی جز خودخواهی پیدا نکردم، کلا برای هیچ کارِ آدمی. فقط دلم میخواد و سعی میکنم این خودخواهیِ من برای تو هم خواستنی باشه و از اومدن به این دنیا و این فرصتِ بودن لذت ببری.
من هم با تو دارم از اول زندگی میکنم، هر لحظه رو دوباره تجربه میکنم، و از نعمت داشتنِ زندگی به شوق میام دوباره، دو برابر..