زندگی در لحظه

هنر ظریف زندگی در لحظه و خلق معنا

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

این مطلب حاصل تجربه های زیسته و تمرین هایی برای زندگی در لحظه / اکنون / حال به عنوان یکی از توصیه های اساسی اگزیستانسیال هست. کوه بدون قله ای که من هم به عنوان کارآموز در مسیرش در حال کشف و تمرین هستم.

اجداد فردا نیادنیش ما

داستان این است که اجداد ما موجودات در لحظه زندگی کن تری بودند و هرچه گذشت بشر بیشتر درگیر گذشته و نگران آینده شد. کوچ نشین ها و جوامع شکارچی-گردآورنده امکانات امروزی برای ذخیره کردن را نداشتند و به همین دلیل بسیار بیش از ما فردانیاندیش بودند. آنها بیشتر اصالت را برای بودن (اصالت به وجود) قائل بودند، به جای شدن (اصالت به ماهیت) و دنبال مقایسه و منصب و عدف غایی زندگی رفتن. در زندگی آنها توجه به مظاهر اصیل وجود مانند طبیعت و صدای پرندگان بسیار پر رنگ بوده است.

مهمانی اروین یالوم

اروین یالوم در کتاب روان درمانی اگزیستانسیال زندگی را به یک مهمانی تشبیه می کند که چهار دسته مهمان دارد:

  • دسته اول: عنقند، درگیر مشکلاتند، دنبال ایراد گرفتنند، با هم بحثشان شده ..
  • دسته دوم: توجه به خود مهمانی ندارند و مشغول کارهای دیگرند،
  • دسته سوم: لذت نمی برند چون مدام در این فکرند که این مهمانی زیبا بزودی تمام خواهد شد (وام زندگی را نمی گیرند، چون باید پس بدهند)
  • دسته چهارم: از هر لحظه اش لذت می برند، سخت نمی گیرند، لیوانی هم افتادو شکست مهم نیست

دسته چهارم در حال زندگی هر لحظه زندگی شان هستند، آنها دم را غنیمت می دانند.

کیمیاگر و زندگی در لحظه

اگر بخواهم اوج شکوه زندگی در لحظه را توصیف کنم، حتما اشاره ای هم به ساربان کتاب کیمیاگر (اثر پائولو کوئلیو) می اندازم.

از آن به بعد کاروان شب و روز حرکت می کرد. پیک های چهره پوشیده هر لحظه ظاهر می شدند و ساربان که با جوان دوست شده بود توضیح داد که جنگ میان قبایل آغاز شده است. اگر به واحه می رسیدند بخت یارشان بود. جانوران خسته بودند و مسافران روز به روز ساکت تر می شدند. سکوت در شب خوفناک تر می شد و صدای جیغ یک شتر اینک همه را می ترساند و می توانست نشانه حمله باشد اما ساربان چندان از تهدید جنگ ترسان نمی نمود.
یک شب بدون آتش و بدون ماه در حال خوردن یک ظرف خرما به جوان گفت: زنده هستم. وقتی دارم می خورم, به چیزی جز خوردن نمی اندیشم. اگر در حرکت باشم, فقط راه میروم. اگر روزی ناچار شوم بجنگم, آن روز هم مثل هر روز دیگری برای مردن خوب است. چون نه در گذشته زندگی می کنم و نه در آینده. تنها اکنون را دارم و اکنون است که برایم جالب است. اگر بتوانی همواره در اکنون بمانی انسان شادی هستی. آن وقت می فهمی که در صحرا زندگی هست. که آسمان ستاره دارد و جنگجویان می جنگند. چون این بخشی از نوع بشر است. زندگی یک جشن است. جشنی عظیم. چون همواره در آن لحظه ای است که در آن می زییم و فقط در همان لحظه.

با این مقدمات برویم سراغ تجربه های شخصی ام و اصولی که برای زندگی در اکنون و در نتیجه بهبود کیفیت زندگی به آنها رسیده ام و در حال تمرینشان هستم.

اصل اول: آنیچا، همه چیز در حال گذر و تغییر است

باور به اینکه همه چیز در حال گذر و تغییر است چیزی نیست که به راحتی به دست بیاید. درکش آسان است و باور و عمل به آن بسیار سخت: از کوچک ترین مثال ها مانند احساس درد سطحی و گرما، تا از دست دادن یک عزیز و شکست‌های بزرگ در زندگی.

در مراقبه به روش ویپاسانا می آموزیم همانقدر که نباید به یک حال خوش دل بست، نباید از یک حال ناخوش هم متنفر بود. حتی نباید نسبت به آن بی‌تفاوت بود. باید به آن حس آگاه شد و نظاره اش کرد، یک نظاره خنثی، به حسی که دقیقا همان لحظه دارید، یک مشاهده خنثی. اگر حس خوشایندیست، بدون دل بستن و اشتیاق به آن (craving)، و اگر حس ناخوشایندیست بدون نفرت (aversion) و نادیده گرفتنش(ignorance). یک آگاهی بدون سو، آگاهی به اینکه هیچ چیز پایدار نیست، همه چیز همیشه در حال گذر است، همه چیز هر لحظه در حال تغییر است،
آنیچا..

تمرین ها: ویپاسانا، مراقبه، خروج از محدوده امن و قرار گرفتن در معرض احساسات مختلف

اصل دوم: مرگ و خرده مرگ آگاهی

آگاهی از مرگ با ترس از مرگ تفاوت دارد. آگاهی از مرگ آگاهی به پایان یافتن این زندگی است و نتیجه آن دانستن قدر هر لحظه از زندگیست. خرده مرگ ها هم به عنوان نمونه های کوجک تری از مرک شامل از دست دادن های زندگی هستند. همانطور که تا مرگ نباشد زندگی معنا ندارد و نامیرایی عذاب است، تا از دست دادنی نباشد، داشتن معنا ندارد. انسان همیشه در رنج است و خوشبختی فاصله میان چیره شدن بر یک مشکل و رنج تا مشکل و رنج بعدیست. درد قطعیت انکار ناپذیر زندگی است و این ادارک ما از درد و رنج است که انتخاب ماست. خرده مرگ آگاهی باعث می شود به جای آنکه اگر قرار است روزی از دست بدهی پس انجامش ندهی و بدست نیاری، اتفاقا به دستش بیاری و قدر هر لحظه داشتنش را تمام و کمال بدانی.

تمرین: تمرین مرگ آگاهی و خرده مرگ آگاهی با خروج از ناحیه امن، آگاهی به شکست های زندگی، افزایش ریسک پذیری

اصل سوم: من خاص نیستم، جزءی از یک کل بی کرانم

اینکه همه ما روزی می میریم همانقدر که واضح است، غیر قابل هضم است. اینکه ما در هستی هیچ هستیم و با مردن ما هیچ چیز خاصی در جهان هستی و روند آن تغییری نمی کند. ما، موفقیت ها و شکست هایمان، خوشحالی ها و ناراحتی هایمان، حتی مرگ ما، آنقدری که فکر می کنیم برای بقیه مهم نیست. پس دلیل ندارد از تحسین و پذیرش دیگران خیلی شعف ناک شویم و از نقد و حرف های تلخشان خیلی اندوهگین.

احتمالا درد دیگر ما در بزرگ کردن ماجرای زندگی، خاص پنداری است. خاص بودن (چه نوع مثبت آن مثل موفق بودن و چه نوع منفی آن مثل قربانی بودن) باعث می شود حالمان یا خیلی خوب باشد یا خیلی بد. وقتی دستاوردی داری حالت خیلی هوب است و فکر می کنی کار مهمی کردی و خیلی خاص هستی، و وقتی به دستاوردی نمی رسی حالت خراب می شود: چرا باید آدم به این خاصی و خفنی مثل من موفق نشه؟

تمرین: معمولی بودن، ناچیز شمردن خود نسبت به کل، کنار گذاشتن تعصب ها از طریق سفر و تجربه های جدید، آشنایی با آدم ها و دنیاهای جدید

اصل چهارم: اصالت به فرآیند و مسیر به جای نتیجه و هدف

اگر داری برای هدفی تلاش میکنی و از اصل ماجرا و خود مسیر رضایت نداری داری اشتباه میزنی، حتی اگر روزی به هدفت هم برسی!

نتیجه گرا و درگیر هدف و انگیزه های بیرونی نبودن به معنای رکود و حرکت نکردن نیست، اتفاقا عین حرکت کردن و رشد مستمر با کمترین نیاز به عامل بیرونی است.

ارزش های مزخرف ارزش های غیر اصیل انسان اند. ارزش هایی که از آنها سیرمونی نداریم، هیچ وقت به رضایت نمی رسیم و در چرخه معیوب نارضایتی گیر می کنیم. با هر رسیدن وارد لیگ جدیدی می شویم و باز برای رسیدن تلاش می کنیم. همه ما به واسطه انسان بودن ارزش های مزخرفی داریم و این ارزش ها عامل پیشرفت و حرکتند (و نه رضایت و خوشبختی) و اگر گونه ما این ارزش های مزخرف را نداشت احتمالا تا حالا منقرض شده بودیم. با این وجود ارزش های مزخرفی مانند شهرت، ثروت، تایید دیگران انسان را از لذت مسیر دور و درگیر نتیجه می کنند.

تمرین: با روانکاوی و خودشناسی ارزش های مزخرفم را پیدا کنم و عامادنه خلاف آنها عمل کنم.

اصل پنجم: وابستگی های کمتر و رویکرد مینیمالیستی

جایی از استادی شنیدم که وابستدگی بدبختی می آورد: Clinging is misery. همه ما در زندگی دچار ماکسیمالیسم هایی هستیم که باید آنها را بشناسیم و هرس کنیم. ماکسیمالیسم هایی که باعث تعصب و وابستگی ما می شوند، و تعصب اصالت را از وجود به ماهیت و شدن می برد و انسان را از اکنون دور می کند. گاها از خودش هم دور می کند و درگیر دیگران و قضاوتشان می کند. قبلا اینجا در مورد مینیمالیست و ماکسیمالیست مفصل نوشته ام.

تمرین: ماکسیمالی های زندگی تان را بشناسید و هرسشان کنید

اصل ششم: تمرکز کمتر روی گذشته و آینده (فردا کم اندیشی)

گذشته گذشته، آینده هم ممکنه اصلا نیاد! در زندگی شخصی بارها به این نتیجه رسیدم که بیش از ۹۰ درصد چیزهایی که در آینده نزدیک نگرانشان هستم اصلا اتفاق نمی افتند، از نگرانی یک جلسه ارائه، آشنایی با دوستی جدید، تا یک سفر چالشی (شما هم امتحان کنید).

جایی از محمدرضا شعبانعلی جمله زیر را خواندم (و قسمت داخل پرانتز را به آن اضافه می کنم):

ارزش لحظه ها نه لزوما به عنوان سرمایه گذاری برای آینده ای که خواهد آمد (شاید هم نخواهد آمد)، بلکه به عنوان سرمایه ای که هم اکنون از دست می رود.

اصل هفتم: بی امیدی، به جای امیدواری و نا امیدی

به عنوان کسی که همیشه به مفهوم امید باور داشته و از آن دفاع می کرده، سخت ترین بخش ماجرا برایم همینجاست. امید مخدر است و رها کردن آن مثل هر مخدر دیگری درد دارد، دوپامین ترشخ می کند و دوپامین یک لذت آنی می دهد. امید علی رغم لذتبخش بودن آن، یک پارامتر نامعلوم و نامشخص وارد روش زندگی و تصمیم گیری ها می کند و در بسیاری موارد دست آویزی موهومی می شود برای سلب مسئولیت و خود گول زنی. امید بیش از اینکه موجب حرکت و عمل شود، با وعده وعید روزهای بهتر آدم را منفعل و غیر عملگرا و تصمیمات منطقی و مهمش زندگی اش را مختل می کند.

در اینجا لازم است تاکید کنم که مفهوم بی امیدی با نا امیدی متفاوت است. نا امیدی باعث رخوت و بی انگیزگی و انفعال می شود چون آینده ای تاریک را متصور هستیم، ولی بی امیدی ما را وابسته به آینده تاریک یا روشن نگه نمی دارد: به جای امید به زندگی و شرایط بهتر، همین حالا همان زندگی بهتر باش. امید به بهتر شدن نداشته باش، همین حالا بهتر شو.

برای اینکه مفصل تر در این مورد بخوانید کتاب همه چیز رو به فناست مارک منسن را پیشنهاد می کنم. (Everything is fucked, Mark Manson)

تمرین: خلق معناهای جدید به جای امید، عملگرا بودن

زندگی، سفر خلق معنا

به قول اروین یالوم همه ما مثل گروهی کودن شاد هستیم که هر روزِ سال در حال جا به جا کردن آجرها از گوشه‌ای به گوشه دیگریم بی آنکه بدانیم چرا، و یک جا می ایستیم و با در فکر فرو می رویم که داریم چه می کنیم؟

متاسفانه اینطور به نظر می رسد که زندگی به ذات و از اساس فاقد هرگونه معناست. این را در این سالها کاملا درک کرده ام. کاملا آزاد باشی یا در بند و زندان، بهترین جای دنیا خدمت کنی یا بدترین جا، در بهترین شرایط رابطه عاطفی باشی یا بدترینش، وضع مالیت خوب باشد یا بی پول باشی، در اوج موفقیت و رضایت شغلی باشی یا تکراری ترین کار دنیا (که همه اینا را در دوره‌هایی از زندگی تجربه کرده ام)، تفاوتی ندارد. انسان هر جای دنیا که باشد، در تمام وضعیت‌ها، وقتی کمی بگذرد، وقتی به اصل ماجرا برگردد، حس می کند که زندگیِ کاملا بی معنایی دارد. و این خودش است که باید برای زندگی اش معنا بسازد. اینجاست مقوله معنا سازی برای زندگی، و حتی این هم جز توهم نیست. چاره‌ دیگری هم نیست.

همه ما در هر مکان و وضعیتی باید مدام برای زندگی بی معنایمان معنا بسازیم. معناهای واقعی؟ فکر نمی‌کنم! همین معناها هم توهمی بیش نیستند، ولی ضروری برای زندگی کردن. و ما تا زنده‌ایم محتومیم به خلق معناهای جدید در زندگی مان، که انسان یک ماشین بی معنی معنا ساز است: A meaningless meaning making machine!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *